قلمدان

ساخت وبلاگ
 

 

 

پانزده سال پیش بود. شنیده بودم بازار پروانه حال و هوای خوبی دارد. یک روز جمعه صبح تصمیم گرفتم یه سری به آنجا بزنم. همانطور که گفته شده بود. بازارچه خیلی با صفایی بود. خیلی شبیه به بنگاه های اقتصادی نبود. بیشتری آدم هایی که در این بازارچه بساط کرده بودند، آدمای اهل دلی بودن که لواز کهنه یا صنایع دستی را به نمایش گذاشته بودند. به قول یکی از دوستان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میتوانستی با قیمت مناسب پیدا کنی.

همانطور که داشتم قدم میزدم. چشمم به یک قلمدان چوبی افتاد که نقش زیبایی روی آن تراشیده شده بود. با کنجکاوی رفتم و از لابلای لوازم کهنه و قدیمی که روی یه گونی بساط شده بود. برداشتم و به نقوش زیبا و ظریفی که روی قلمدان کار شده بود نگاه کردم. مشخصا قدیمی و با ارزش بود. تا خواستم قیمت اش را بپرسم، فروشنده دوید تو کلامم و گفت : 600 هزار. این کار رو بخوایی بری تو همین منوچهری بخری باید 2 میلیون پول بشماری بذاری رو میز !!!

گفتم: بله. واقعا زیباست.

گفت: نه فقط زیبا نیست. قدیمی و قیمتیه

باید اعتراف میکردم عاشق قلمدان شده بودم. خیلی زیبا و چشم نواز بود. گفتم : کلا من ششصد هزار تومن حقوق میگیرم.!!! چطوری میتونم چنین قلمدانی رو بخرم ؟! میشه کمی تخفیف بدید ؟

گفت عاشقش شدی نه ؟

گفتم : چه جورمممم

گفت چون خیلی خاطرش رو میخوایی پونصد بده خیرشو ببین

یکی با خودم کلنجار رفتم و گفتم تقریبا بیشتر حقوق این ماه رو باید بدم برای این قلمدون !!! ولش کن !! این چیزا رو فقط بچه پولدارا میخرن که این پولا براشون پولی نیست. قلمدان رو پس دادم و با حسرت و ناراحتی گفتم ببخشید وقتت رو گرفتم فکر میکنم حالا حالا ها باید بی خیال داشتن این چیزا باشم

فروشنده هم ابرو هاشو انداخت تو هم و گفت : خود دانی

همانطور که راه میرفتم به قلمدان فکر میکردم.به اینکه چرا برای یک بار هم شده تو زندگی برای دل خودم هزینه نکردم. پشیمون شدم برگشتم. تقریبا بیست متری از دستفروش دور شده بودم تا رسیدم بهش با کمال ناباوری دیدم قلمدان دست یه جوان دیگه است و داره سر قیمتش با فروشنده چانه میزنه. خودمو رسوندم و گفتم : آقااااا من این قلمدان را میخوام

فروشنده دست روی سینه ام گذاشت و گفت یک قدم عقب تر بایست تا ببینم این آقا بالاخره این قلمدون رو میخره یا نه. با عصبانیت گفتم آقا من اول این قلمدون رو دیدم !!! گفت نه داداش تو نفر سی ام بودی که قلمدون رو دید و خواست بخره ... اما مثل شما دو دوتا چهار تا کردن و رفتن. الان فرصت برای این آقاست!

گفتم آقا میخری این قلمدون رو یا نه ؟ گفت میخوام آقا اگر این آقای فروشنده راه بیاد

فروشنده سئوال تکراری رو از اش پرسید : عاشقش شدی نه ؟ طرف هم جواب مشابه داد : چه جورمممم

فروشنده گفت چون خیلی خاطرش رو میخوایی چهارصد و پنجاه برای تو

من که خیلی عصبانی بودم از فرصتی که از دستم رفته بود گفتم : آقا من همون ششصد هزار تومن میدم

فروشنده باز تذکر داد هنوز نوبت شما نشده آقای محترم!!!

گفتم آخه ... گفت آخه نداره ، آقا شما چهارصد و پنجاه میخوایی یا نه ؟

طرف هم دست کرد تو جیبش و یه دسته پول روغنی بیرون کشید و شروع کرد به شمردن

فروشنده گفت شغلت چیه عمو ؟ طرف همینطور که داشت پول میشمارد گفت شاگرد میکانیک !

برای اینکه تیر خلاص رو به من بزنه ادامه داد و گفت چقدر حقوق میگیری داداش که میخوایی این قلمدون به این گرونی رو بخری ؟ طرف گفت چهار صد هزار. این پنجاه هزار تومان هم پس انداز ماه پیش بود. همه ش برای شما

پول را داد و قلمدان را گرفت و رفت!

من که خیلی عصبانی و ناراحت و البته متعجب بودم گفتم : من که میخواستم بیشتر بهت پول بدم

فروشنده که متوجه احوالات بد من شده بود دستمو گرفت و نشوند کنار خودش. یه چایی برام ریخت و حرف به یاد ماندنی بهم زد گفت : آدم باید بهای عشق رو بده داداش ... حتی نباید درموردش فکر کنه.


پی نوشت :

این درس بزرگی برای من بود. تو پانزده سال گذشته چیزهای با ارزش زیادی رو بدست آوردم.

شب بخیر آقای نویسنده...
ما را در سایت شب بخیر آقای نویسنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeezepanjomo بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:02