تو پیامبر من بودی که نیمه شب پنها, ...ادامه مطلب
تو پیامبر من بودی که نیمه شب پنهانی به بت خانه قلبم آمدی تمام بت ها را شکستی تبر ات را روی شانه هایم گذاشتی و رفتی حال با من چه خواهد کرد ایمانِ دست های توو با خود چه کنم با این بت بزرگ ... , ...ادامه مطلب
اندوهی که در دهانم قد میکشیدتنهاییِ ژرفی بود که نه در قلبم ، روی شانه هایم سنگینی میکردای کاش آدمی رازی نداشت و بی واهمه و آشکارا عشق می ورزید , ...ادامه مطلب
وقتی که احزان غزل در کوچه ها پیچیدپاییز ناز خویش را در برگ ها میریختتنها جوان عاشق این کوچه ما بودیمافسوس بخت خویش را در رنج ما میدید#علی_صادقی_پری |پاییز میخزید در رگهای شهر / من اما ... |, ...ادامه مطلب
پاییز میخزید در رگهای شهرمن اما هرگز کوچ تو را باور نکردمما میخواستیم رد پای کوچه باشیم در روز های برفی!و بهار از سر شاخه های گیلاس جوانه بزنیمافسوس که تو این کابوس را ترک نکردی پاییز میخزید در رگهای شهراما این فکر که خزان برای ماستواقعیت نداشتما به طیف رنگ های پیاده رو مومن بودیمو کافه ها راویان روزهای خوشی بودندآری ...نباید کوچ تو را باور کرد نباید از پاییز اینگونه گریخت |دست از سر من بر نمیداره / این کاغذ و خودکار و حرافی| ,و ما کان اکثرهم مومنین ...ادامه مطلب
کاش می توانستم برای چکاوکی که در گلویم شهید شدآوازی بخوانم ,کاش میشد,کاش بودی,کاش چون پاییز بودم,کاش میدانستی,کاش میشد اما نمیشه,کاش بودی و میدیدی,کاش بمیرم,کاش میفهمیدی,کاش و کاشکی,کاش میمردم ...ادامه مطلب